پسر : عزیزم فردا روز عروسیمه
خودت میدونی چقد دوستت دارم ولی
سرنوشته دیگه نشد بهم برسیم
دختر : با چشمایی پر از اشک دستاشو گرفتو گفت :..حالا که سرنوشت مارو بهم نرسوند
منُ به داداشت معرفی کن
همون که زانتیا داره
):